اینم چند تا شعر کودکانه
مادر بزرگ
مادربزرگ
وقتی اومد
خسته بود
چار قدش و
دور سرش
بسته بود
صدای کفشش که اومد
دویدم
دور گُلای دامنش
پریدم
بوسه زدم روی لُپاش
تموم شدن خستگی هاش
شاعر : افسانه شعبان نژاد
------------------------------
شب اومد و ستاره
رو آسمون نشسته
نه یک ، نه ده ، نه صدتا
هزار هزار تا دسته
ستاره توی شبها
چراغ آسمونه
مثل گل و بنفشه
تو باغ آسمونه
یک کمی این طرفتر
ماه قشنگ و زیباست
دلش گرفته امشب
برای اینکه تنهاست
شاعر : علی اصغر نصرتی
----------------------
سؤال
دویدم ودویدم
به یک سؤال رسیدم
کیه که توی دنیا
ماهی می ده به دریا؟
برف و تگرگ می سازه
درخت و برگ می سازه؟
به بلبلا آواز می ده
به موش دم دراز می ده
به آدمها خواب می ده
آفتاب و مهتاب می ده
جواب تو آسونه
خدای مهربونه
هر بچه ای می دونه
شاعر : ناصر کشاورز
---------------------
چوپان
چوپونه کجاست؟
تو صحراست
مواظب گله هاست
گله باید چرا کنه
بع وبع و بع صدا کنه
یونجه و شبدر بخوره
علفهای تر بخوره
چوپون باید زرنگ باشه
قوی و اهل جنگ باشه
جنگ با کی؟ با گرگ ها
صدآفرین ماشالله.
شاعر : شکوه قاسم نیا
---------------------
پدربزرگ ، مادربزرگ
پدر بزرگ خوبم
همیشه مهربونه
وقتی که پیشم باشه
برام کتاب می خونه
مادر بزرگ نازم
خیلی برام عزیزه
هرچی غذا می پزه
خوشمزه و لذیذه
وقتی با اونها باشم
غصه و غم ندارم
دنیا برام قشنگه
هیچ چیزی کم ندارم.
شاعر : جواد محقّق
-------------------------
مهربان
ترین
مهربانتر از مادر
مهربانتر از بابا
مهربانتر از آبی
با تمام ماهیها
مهربانتر از گلها
با دو بال پروانه
مهربانتر از ابری
با گیاه،با دانه
مهربانتر از خورشید
با گل و زمینی تو
تو خدا،خدا هستی
مهربانترینی تو
شاعر : افسانه شعبان نژاد
----------------------
اصول دین
ما مسلمانیم
پیرو قران
مانند گلیم
توی گلستان
***
پنج تا پرنده
توی باغ داریم
بیا انها را
باهم بشماریم
***
این پرنده ها
اصول دینند
همه خوش اواز
همه رنگینند
***
یک پرنده هست
به نام توحید
می شود ان را
در همه جا دید
***
دومی عدل است
سوم نبوت
اما چهارم
باشد امامت
***
پنجم معاد است
روز خوب ما
روز امتحان
در پیش خدا
...
-----------------
شعر اقا خرگوشه برای بچه کوچولو های ناز نازی
یک روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه موشه
موشه دوید تو سوراخ
خرگوشه گفت : آخ
وایسا، وایسا، کارت دارم
من خرگوش بی آزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمی خوای مهمون
یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه، بازه
شاید می خواد بخوردم
یا با خودش ببردم
پس می رم پیش مامانم
آنجا می مونم
مادر موشه عاقل بود
زنی با هوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به مهمون
گفت ای بچه جون!
این خرگوشه
خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه
----------------------------
چرا یک کفشدوزک خودش کفشی ندارد
بی کفش پای خود را به هر جا می گذارد
***
مگر او خود ندارد هزاران کفش تازه
که هر روز می فروشد همه را در مغازه
***
چرا در پای او نیست یکی از آن همه کفش
من امروز می برم باز یک کفش هدیه برایش
شاعر : اکرم خیبری
-------------------