ما تربیت نشدیم.
تربیت ما بیش از این نبوده است که به بزرگترها احترام بگذاریم، کلمات زشت نگوییم، پای خود را جلو پدر و مادر دراز نکنیم، حرفشنو باشیم، صبحها به همه سلام کنیم و دست و روی خود را بشوییم، لباس تمیز بپوشیم، صدای خود را در جمع بلند نکنیم و... اما سادهترین و ضروری ترین مسائل زندگی را به ما یاد ندادند.
کجا به ما آموختند که چگونه نفس بکشیم، چگونه اضطراب را از خود دور کنیم، موفقیت چیست، ازدواج برای حل چه مشکلی است...؟ از «نفس کشیدن» تا «سفر کردن» نیاز به آموزش دارد.
بخشی از سلامت روحی و جسمی ما در گرو تنفس صحیح است.
به ما حتی نگاه کردن را
نیاموختند. هیچ چیز به اندازۀ «نگاه» نیاز به آموزش و تربیت ندارد. کسی که بلد است چطور ببیند، در دنیایی دیگر زندگی میکند؛ دنیایی که بویی ازآن به مشام بینندگان ناشی نرسیده است. هزار کیلومتر، از شهری به شهری دیگر میرویم و وقتی به خانه برمیگردیم، چند خط نمیتوانیم دربارۀ آنچه دیدهایم بنویسیم. چرا؟ چون در واقع «ندیدهایم».
همه چیز از جلو چشم ما
گذشته است؛ مانند نسیمی که بر آهن وزیده است.
باید بپذیرم که آدمیت ما به اندازۀ مهارت ما در «نگاه» است.
جان راسکین، آموزگار بزرگ نگاه، در قرن نوزدهم میگوید: «اگر دست من بود، درس طراحی را در همۀ مدارس جهان اجباری میکردم تا بچهها قبل از اینکه به نگاههای سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن را به اشیا بیاموزند.» میگوید : «کسی که به کلاسهای طراحی میرود تا مجبور شود به طبیعت و پیرامون خود، بهتر ودقیقتر نگاه کند، هنرمندتر است از کسی که به طبیعت میرود تا در طراحی پیشرفت کند.»